باران

ادوارد توماس شاعر انگلیسی – ولزی است که در سال 1878 به دنیا آمد.
او پس از تحصیل در آکسفورد به روزنامه نگاری پرداخت و پس از آشنایی با رابرت فراست شاعر امریکایی بیشتر به شعر تمایل پیدا کرد .
او سپس به عنوان سرباز عازم جنگ شد و در سال 1917 در جنگ جهانی اول کشته شد.
رابرت فراست شعر "راهی که طی نشده است " (پست قبل) را به یاد او تکمیل کرد.
RAIN
Rain, midnight rain, nothing but the wild rain
On this bleak hut, and solitude, and me
Remembering again that I shall die
And neither hear the rain nor give it thanks
For washing me cleaner than I have been
Since I was born into this solitude.
Blessed are the dead that the rain rains upon:
But here I pray that none whom once I loved
Is dying tonight or lying still awake
Solitary, listening to the rain,
Either in pain or thus in sympathy
Helpless among the living and the dead,
Like a cold water among broken reeds,
Myriads of broken reeds all still and stiff,
Like me who have no love which this wild rain
Has not dissolved except the love of death,
If love it be for what is perfect and
Cannot, the tempest tells me,
disappoint.
7 January, 1916
شعر باران از ادوارد توماس
ترجمه در دو روایت از کامبیز منوچهریان
روایت اول :
باز باران، باز باران، باز باران شبانه
باز هم در کلبه تنهایی من بی بهانه
نیمه شب با کوبشی تند و سریع و وحشیانه
می خورد بر بام خانه
یادم آرد مرگ آید
زندگی دیری نپاید.
گرچه من را شست باران،
شست او هم جسم و هم جان،
پاک تر کرد او مرا از آن زمانی که به دنیا آمدم تنهای تنها،
من ندانم قدر اورا.
هست آمرزيده آن مرده كه وقت رفتنش باران ببارد.
وقت رحلت كردنش از آسمانها جان ببارد.
من ولي امشب در اين باران نمي خوانم دعايي
از براي او كه قبلا ،
بوده معشوقم و يارم ، مهربانم
آن كه بوده از برايم همصدايي
او كه مي ميرد در اين شب
يا كه خواهد ماند زنده
گوشهايش را در اين تنهايي جانكاه اينك
او به باران مي سپارد
خواه در رنج است يا در همدلي،
در مهرباني،
بي مدد ، بي همنفس در مانده بين مرگ و بودن،
مثل آبي سرد مانده بين ني هاي شكسته،
چون هزاران ني كه بشكستند هم خاموش و هم سخت،
همچو من كه هيچ عشقي نيست جز مردن كه اين باران وحشي ،
از دلم آن را نشسته.
عشق اگر سوي تكامل راه جويد،
كي تواند هيچ طوفاني مرا مايوس سازد؟
روايت دوم :
باران شبانه باز مي كوبد به خانه
با كوبشي تند و سريع و وحشيانه
در نيمه شب، در كلبه اي متروك ، تنها
جز كوبش باران صدايي نيست اينجا
خواهد به ياد آرم كه روزي مرگ آيد
گويد به من كاين زندگي ديري نپايد
من نه صدايش را به گوشم مي سپارم
و نه از اين باران سپاس ويژه دارم
چون ديدگانم را به دنيا من گشودم
از حس تنهايي پر و لبريز بودم
در وقت مرگ شخص اگر باران ببارد
از آسمان باران بي پايان ببارد
بي شك همان شب شخص آمرزيده گردد
چون ميوه اي باشد كه ناگه چيده گردد
اما دعا هرگز نخواهم كرد اينجا
آن را كه من را كرد او مفتون و شيدا
آن كس كه مي ميرد در اين شب يا دوباره
خواهد نمودن روزهايش را نظاره
در اوج تنهايي به باران گوش دادن
با درد يا با همدلي يا دل نهادن
بي ياور و بي همنفس در بستر مرگ
در بين بودن يا نبودن همچو يك برگ
كز باد پائيزي به خود لرزد پر از تاب
مانند نيزاري شكسته در دل آب
همچون هزاران ني كه بشكستند بسيار
بسيار سخت و مشكل و بسيار دشوار
بي عشق همچون من كه اين غوغاي باران
كه وحشيانه باز مي بارد فراوان
كه هيچ عشقي در دلم باقي نمانده
جز مرگ كاين باران زدل آن را نرانده
اين عشق گر سوي تكامل راه جويد
طوفان به من كي مي تواند كه بگويد؟
اي رهرو دل خسته ، پس نوميد شو زود.
در رهگذار باد همچون بيد شو زود.